رستا رستا ، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

عشق کوچولوی ما

بهار زندگی ما، اولین بهار زندگیت مبارک

رستای خوشگل مامان و بابا عیدت مبارک   عشق کوچولوی ما این اولین بهار زندگیته. من و بابا دعا میکنیم که 120 بهار  و حتی بیشتر رو ببینی و همیشه دلت شاد و لبت خندون و تنت سلامت باشه برای تحویل سال رفتیم خونه مامانی رویا و بابا قاسم . البته چون شما تا 8 خواب بودی تقریبا 5 دقیقه به تحویل رسیدیم اونجا. اولش کمی بد اخلاق بودی چون از خواب بیدارت کرده بودیم... هر چی سعی کردیم ازت عکس خندان بگیریم ، نشد که نشد.بالاخره با کلی تلاش این از آب در اومد !!! وقتی لباس عیدت رو عوض کردم و لباس راحتی تنت کردم، حالت عوض شد و احسن الحال اومد سراغت خخخخخخخ بلافاصله هم برای اولین بار ژست چهار دست و پا گرفتی و توی همون ح...
6 فروردين 1393

ششمین ماهگرد رستا

 دختر خوشگل مامان و بابا شش ماهگیت مبارکککککک                                 عزیز دلم به چشم بهم زدنی 6 ماه گذشت و شما واسه خودت خانومی شدی   این ماه کلی کارای جالب و با مزه انجام دادی... هر روز با نمک تر از دیروز اول این ماه که شروع کردی به قل قل خوردن کف اتاق ... اولین روز توی هال تا نزدیک حمام رسیدی قهرمان اولین هدیه ولنتاین رو از خاله جونت گرفتی البته قبل از موعد چون خاله و مامانی و باباجون رفته بودن حج کارهای بانمک زیادی کردی مثلا توی تخت می چرخ...
19 اسفند 1392

آخه من چطوری ازت دور بشم ؟؟؟؟

دختر قشنگم الان که دارم این متن رو مینویسم شما داری شش ماهه میشی ... یعنی دقیقا یک هفته مونده . برای من این عدد یعنی که بزودی باید چند ساعت در روز ازت دور بشم و برم سرکار   زمان خیلی زود گذشته ... یه وقتایی با خودم فکر میکنم من توی این شش ماه چی کار کردم... نکنه برات کم گذاشته باشم همش میگم کاش فقط بغلت کرده بودم و همش تو رو به خودم میچسبوندم . عزیز دلم دوست دارم دنیا دنیا محبت بهت بدم ، دوست دارم ببوسمت و ببویمت . رستای نازم امیدوارم کار من به تو لطمه نزنه و پیش مامانی رویا راحت بمونی و اضطراب از جدایی کمتر به سراغت بیاد... خوشحالم بزودی تعطیلات عید میشه و تمام وقت پیشتم    بهترین و زیباتر...
11 اسفند 1392

پنجمین ماهگرد رستا

دلبر زیبای مامان و بابا 5 ماهگیت مبارک گل نازم امروز 19 بهمن 92 شما 5 ماهه شدی. قربونت برم عروسکم . هر روز داری با نمکتر میشی و دل مامان و بابا رو می بری امروز هم برای حسن ختام 5 ماهگیت، پاهاتو با دستات گرفتی ..قبلا سعی میکردی انگشتاتو بگیری اما امروز کامل موفق شدی اینم سندش این ماه، ماه تلاش و کوشش بوده رستا خانوم ... از اولش شروع کردی به غلت زدن... هی بیشتر و بیشتر و الان دیگه تا می خوابونمت مهلت نمیدی و بر میگردی و وقتی نمیتونی بری جلو گریه میکنی جیغ میزنی ... شلوغ کاری خلاصه اوایل دستمو میذاشتم پشت پاهات تا فشار بدی و بری جلو... الان پیشرفت کردی و خودت تغییر مسیر میدی به سمت عروسکهات  الب...
19 بهمن 1392

به به چه فرنی خوشمزه ای !!!!

رستای نازم امروز جمعه 4 بهمن 92 ساعت 10:04 صبح شما برای اولین بار فرنی خوردی !! فکر کنم خیلی خوشت اومد چون همشو با ولع خوردی و قاشق رو حسابی لیس زدی ... اگه بازم بهت میدادم ، میخوردی اما آقای دکتر گفته یه قاشق یه قاشق به فرنیت اضافه کنیم ... جایزه ات اینه که فردا 2 قاشق می خوری یوهوووووووووووووو نکته : فرنی شما با شیر مامان درست شده چون به شیر گاو حساسیت داری عزیز دلم داری بزرگ میشی ها!!! بزودی با مامان و بابا پشت میز میشینی و غذا میخوری ... ما که رسما عاشقتیم اینم عکس شما در 136 روزگی و در حال خوردن فرنی   ...
4 بهمن 1392

چهارمین ماهگرد رستا

رستا خانوم شما امروز 19 دی ماه 4 ماهه شدی عزیز دل مامان و بابا امروز در 4 ماهگی شما ، بردیمت مرکز بهداشت تا واکسن بزنی از بس که شما هشیار و باهوشی تا وارد اونجا شدیم یه نگاه به اطراف انداختی و گریه سر دادی هر چی سعی کردیم آرومت کنیم فایده نداشت ... پستونک و جغجغه هم افاقه نکرد . خدا رو شکر قد و وزنت خوب و روی نمودار بود به قول بابا محسن این همه علم پیشرفت کرده اما هنوز به ابتدائی ترین شکل سوزن رو تا ته میکنن توی پای بچه !!!! و دقیقا همین کارو با شما کردن . عزیز دلم 10 دقیقه ای هم باید صبر میکردیم و بعد میرفتیم خونه . به سختی آروم شدی و به خنده افتادی و تا سوار ماشین شدیم  عین یک فرشته کوچولو خوابت برد . ن...
19 دی 1392

رستا بالاخره روی شکمش برگشت هورااااا

دختر ناز مامان و بابا امروز در آخرین روز از ماه چهارم بالاخره برگشتی هوراااااااااااااااااااااااااااااا داشتم وبلاگتو آپدیت می کردم که دیدم اومدی توی صورتممم خیلی هول شدم و دنبال دوربین بودمممممم فدات بشم واقعا مبارک باشه خیلی خوشحالممممم به بابا محسن هم زنگ زدم و خوشحالش کردممممم بعدش هم ول کن نبودی دائم بر میگشتی اما یه دستت زیرت میموند و گریه میکردی . بعد هم خسته شدی و  مثل همیشه خودت خوابیدی ...
18 دی 1392

اولین سفر رستا خانوم به سرزمین پدری !!!

رستا خانوم در پی شکست قبلی ، صبر کردیم حال شما خوب بشه. شک داشتیم که آیا بریم سفر یا نه ؟! از اونجایی که بابا محسن از تنهایی مامان اقدس و بابا علی خیلی ناراحت بود گفت بریم ، چون می خوایم شادشون کنیم حتما خدا هم رستا رو سلامت نگه میداره . در واقع ساعت 11 شب دوشنبه 9 دی تصمیم گرفتیم که فردا راهی فریدونشهر بشیم . صبح سه شنبه هر چه کردیم نشد زودتر از ساعت 10 حرکت کنیم . زدیم به جاده و رفتیم خدا رو شکر تو اصلا توی راه اذیت نکردی خوشگل خانوم . اولش یکم خوابیدی و بعد بیدار شدی و با عروسکات کلی سرگرم شدی یکی دوبار هم اومدی بغلم و می خواستی بیرونو تماشا کنی خخخخخخخ بالاخره ساعت 4 وارد یخستان شدیم ودنیا یه رنگ دیگه شد ...
18 دی 1392

اولین سفر رستا خانوم با شکست مواجه شد

5 شنبه 5 دی ماه صبح رفتیم آزمایشگاه نور برای تست آلرژی های غذایی. الهی من فدات بشم عسل مامان ... خیلی اذیت شدی و خیلی گریه کردی  منو توی اتاق راه ندادن. بابا محسن پیشت بود . 2 بار ازت خون گرفتن . یه بار لخته شد . دفعه دوم بعد از اینکه بهت شیر دادم تا آقاهه رو میدی گریه میکردی.... عزیز دل مامان و بابا خیلی گریه کردی . من وبابا محسن هم گریه کردیم بعد از آزمایشگاه تصمیم گرفتیم از آلودگی هوا فرار کنیم و کمی زودتر بریم سفر ... برگشتیم خونه و ناهار خوردیم و جنگی ، چمدون رو بستیم و گازو گرفتیم به سمت طینوج ..... ساعت 5:30 اونجا بودیم. بابا قاسم هم از یک هفته پیش رفته بود اونجا  تا به باغچه ها رسیدگی کنه .. اما هنوز هوای خون...
18 دی 1392