رستا رستا ، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره

عشق کوچولوی ما

آغاز شمارش معکوس

رستای نازنینم الان که دارم این مطلب رو می نویسم 37 هفته و 4 روزه که شما توی دل مامانی .... الان یه هفته ای میشه که یکم نگرانی و اضطراب از فرایند ناشناخته زایمان سراغم اومده هر چی هم مطلب می خونم دلم آروم نمیشه. اضطراب و اشتیاق با هم ریختن رو سر مامانی خوابم پریشون شده اما تنها دلخوشیم اینه که تو تا ابد توی دلم نمی مونی و بزودی میای پیشمون. واقعا دیگه لحظه ها رو می شمریم شمارش معکوس اومدنت شروع شده عشق کوچولوی ما دختر نازم از خدا می خوام تو رو سلامت به من و بابا تحویل بده . بابا محسن دیگه دیروز میگفت دلم واقعا دخترمو می خواد   منم برای اینکه شما راحت بیای پیشم همش دارم پیاده روی میکنم. کفش ورزشی می پوشم و دور خو...
17 شهريور 1392

هفته 35 و احساس مامان و بابا

رستای نازنینم الان 34 هفته و 3 روز هست که توی دل مامانی.  کار من و بابا محسن شده شمارش روزها و هفته ها . عزیز دل ما ، باید تا آخر هفته 37 همونجا بمونی تا ریه های کوچولوت کامل بشه ، بعدش بیای پیشمون. یعنی از 13 شهریور به بعد آزاد باشه   اتاقت تقریبا آماده است فقط باید فرشی که برات سفارش دادیم بیاد تا قصر کوچولوی پرنسس ما آماده آماده بشه من و بابا هر شب اتاقتو نگاه میکنیم و هر لحظه اشتیاقمون برای دیدنت بیشتر و بیشتر میشه . عزیز دلم چه حس قشنگی به زندگی قشنگمون دادی  . از خدا بخاطر داشتنت ممنونیم   یواش یواش باید ساک بیمارستانم رو آماده کنم . واقعا حال و هوای زندگیمون عوض شده و الان پر از هیجانه. دعای...
26 مرداد 1392

رستای ما در هفته 32

دختر خوشگلم 31 تیر که رفتم دکتر ، خانوم دکتر برام سونوگرافی نوشت و 5 شنبه یعنی 3 مرداد رفتیم بیمارستان آتیه برای سونو. عزیزم دکتر یکم بی حال بود و من اصلا تو رو ندیدم. بابا محسن ازت فیلم گرفته اما مثل دفعه های پیش نیست . فقط یه جا قلب کوچولوت داره تند تند میزنه که کلی قربون صدقه ات رفتیم عشق کوچولوی ما فدات بشم دکتر گفت بر اساس اندازه های بدنت، سن شما از سن بارداری من جلوتره قربونت برم اندازه پات 6.2 سانتیمتره واقعا عروسکی بووووووووووووووووووس سن بارداری من 31 هفته و 1 روز بود اما سن شما بر اساس اندازه پا 32 هفته و 2 روز و بر اساس اندازه سر شما 33 هفته برآورد شد بعدش با خودم فکر کردم شاید بخوای 1 هفته یا 10 روز زودتر به دنیا...
5 مرداد 1392

وقتی رستا توی دل مامانش چرخید!

رستای نازم دوشنبه شب 24 تیر ماه بود که حسابی تکون می خوردی . احساس میکردم الانه که شکمم از جا کنده بشه    من و بابا محسن کلی کیف کردیم     اصلا آروم و قرار نداشتی مامانی   فردا صبح که از خواب بیدار شدم رفتم جلوی آیینه و وحشت کردم انگار شکمم نصف شده بود. دست میزدم انگار که خالی بود...... واااااااای نزدیک بود بمیرم. بابا محسن به شکمم نگاه کرد و گفت نه فرقی نکرده. اما به نظر خودم کوچیک شده بود . فقط حدس زدم که شما توی دل مامانی سر و ته شده باشی البته بعدا گفت برای اینکه تو نترسی گفتم تغییری نکرده خلاصه دختر خوشگلم بالاخره شما در اواخر هفته 30 چرخیدی و سرت اومد پایین دل مامان همون روز (25 تی...
5 مرداد 1392

احساس من

رستای نازنینم دیشب کلی تکون می خوردی و من و بابا کیف میکردیم. هر  د وتامون محو حرکتهای تو شده بودیممممممم     عزیزم این بهترین حسیه که تا حالا تجربه کردم.... منحصر بفرد و ناب هر روز خدا رو شکر میکنم و فقط و فقط  ازش میخوام تو رو سلامت و سالم نگه داره .هم   2 ماه باقیمانده، هم موقع زایمان و هم بعد از به دنیا اومدنت   الان دیگه صدای منو میشناسی. وقتی باهات حرف میزنم تکون می خوری عزیز دلم ..... همش فکر میکنم الان که اینقدر دوستت دارم بعد از اینکه بیای برات می میرم . عاشقتم عروسک کوچولوی من ...
22 تير 1392

خرید واسه رستای گلمون

دختر خوشگلم از همون شبی که جواب عالی آمنیو سنتز رو بهمون دادن، رفتم سراغ اینترنت و دیدن لباس دخترونه واسه تو.... با اینکه هنوز از شوک این یه ماه در نیومده بودم اما دیدن لباسای دخترونه خوشگل، یکم حالمو بهتر کرد جمعه 30 فروردین با بابا محسن رفتیم الهیه و از مزون تائیس کلی لباسای خوشگل واست خریدم.یه کاپشن سرهمی مادرکر واست خریدم که کلی من و بابایی بغلش کردیم و ذوق کردیم.... با تصور کردنت توی بغلمون لذت بردیم یه دامن جین خوشگل هم واست خریدیم که بابایی عاشقش شد.   چند روز بعد هم از مزون مامان لوبیا 3 تا پیراهن خوشگل دخملوونه سفارش دادم و با پست رسید خونه مامانی و باباجون.... خیلی نازن . وای کی میای اینا رو تنت کنیممممممم...
22 تير 1392

تکون های رستا

دختر نازم تکون های تو رو واسه اولین بار در هفته 17 احساس کردم. 23 فروردین جمعه بود که عصری داشتم استراحت میکردم و به پهلوی چپ دراز کشیده بودم که یه چیزی مثل نبض تند تند زد دومین بار دوشنبه 26 فروردین وقتی سوار تاکسی بودم همون نبض کوچولوئه اومد سراغم یه جورایی هم شبیه همون ترکیدن حباب که همه میگن   رستا خانوم گلم این دفعه اولین تکون جدی تو رو چهارشنبه 11 اردیبهشت ، 19 هفته کامل احساس کردممممم....... بابایی داشت تلاش میکرد با گوشی پزشکی صدای قلب فسقلی تو رو پیدا کنه و مثل همیشه شکست خورد اما یه دفعه یه چیزی در درونم تکون خورد. یه حس جالب و عجیب.... با قلقلک ها و ترکیدن حباب خیلی فرق داشت آخر شب هم این اتفاق تکر...
21 تير 1392