اولین سفر رستا خانوم به سرزمین پدری !!!
رستا خانوم
در پی شکست قبلی ، صبر کردیم حال شما خوب بشه. شک داشتیم که آیا بریم سفر یا نه ؟! از اونجایی که بابا محسن از تنهایی مامان اقدس و بابا علی خیلی ناراحت بود گفت بریم ، چون می خوایم شادشون کنیم حتما خدا هم رستا رو سلامت نگه میداره . در واقع ساعت 11 شب دوشنبه 9 دی تصمیم گرفتیم که فردا راهی فریدونشهر بشیم .
صبح سه شنبه هر چه کردیم نشد زودتر از ساعت 10 حرکت کنیم . زدیم به جاده و رفتیم
خدا رو شکر تو اصلا توی راه اذیت نکردی خوشگل خانوم. اولش یکم خوابیدی و بعد بیدار شدی و با عروسکات کلی سرگرم شدی
یکی دوبار هم اومدی بغلم و می خواستی بیرونو تماشا کنی خخخخخخخ
بالاخره ساعت 4 وارد یخستان شدیم ودنیا یه رنگ دیگه شد و کوهها پر از برف
تا رسیدیم بابا علی واست بعبعی کشت
مامانی و بابا جونت خیلی خوشحال بودن ... بعد از 2 ماه و نیم شما رو دیده بودن البته اولش یکم غریبی کردی و زدی زیر گریه اما بعد دیگه با هم رفیق فابریک شدین . بگو و بخند
دخترکم تا اخرین روز سفرمون از صبح تا شب همه اومدن که شما رو ببینن و برات کادو آوردن. یه عروسک خوشگل هم از خاله محبوبه هدیه گرفتی
اینم عکس شما بغل بابا محسن کنار پدربزرگ بابا محسن
چهارشنبه عصر هم عمو مهدی و لیلا جون اومدن و تعدادمون زیاد شد . راستی شما قراره فروردین ماه صاحب یک دختر عمو هم بشی که 7 ماه ازش بزرگتری و خیلی خوبه که همبازی خواهی داشت
اندر هوای فریدونشهر باید بگم که هوای سرزمین پدریت اولش به شما نساخت . با اینکه بخور روشن بود و روی همه بخاری ها آب بود اما بینی شما بسته بود و گاهی هم تک سرفه هایی داشتی و شبها اصلا نمیتونستی شیر بخوردی . روز آخر یعنی شنبه که می خواستیم برگردیم به هوای اونجا عادت کردی که فایده نداشت
دختر نازم توی این سفر کلی خندیدی و دل مادربزرگ و پدربزرگ و عمو و خانومش رو شاد کردی .... امیدوارم همیشه بخندی عزیز دل مامان و بابا
اینم از عکس شما در راه برگشت به تهران
بقیه عکسها رو هم نمیشه گذاشت چون سانسوری هستن
اینم از عکس شما بعد از رسیدن به خونه خودمون