پنجمین ماهگرد رستا
دلبر زیبای مامان و بابا 5 ماهگیت مبارک
گل نازم امروز 19 بهمن 92 شما 5 ماهه شدی. قربونت برم عروسکم. هر روز داری با نمکتر میشی و دل مامان و بابا رو می بری
امروز هم برای حسن ختام 5 ماهگیت، پاهاتو با دستات گرفتی ..قبلا سعی میکردی انگشتاتو بگیری اما امروز کامل موفق شدی
اینم سندش
این ماه، ماه تلاش و کوشش بوده رستا خانوم... از اولش شروع کردی به غلت زدن... هی بیشتر و بیشتر و الان دیگه تا می خوابونمت مهلت نمیدی و بر میگردی و وقتی نمیتونی بری جلو گریه میکنی جیغ میزنی ... شلوغ کاری خلاصه
اوایل دستمو میذاشتم پشت پاهات تا فشار بدی و بری جلو... الان پیشرفت کردی و خودت تغییر مسیر میدی به سمت عروسکهات البته هنوز هم نمیتونی بری جلو اما راه حل پیدا کردی ... غلت میزنی روی شکم بعد از یه طرف دیگه دوباره برمیگردی به پشت و دوباره غلت میزنی تا مسیرت عوض بشه هههههههه
راستی توی این ماه برای اولین بار غذا خوردی... فرنی خوشمززززه... خیلی با این موضوع متشخص برخورد کردی آفررررین دخترم
الان هم با اشتها به ما نگاه میکنی و نمیذاری ما غذامونو بخوریم عذاب وجدان همچین میاد گلومونو میچسبه که نگوووووو
توجهت به اطراف خیلی خیلی زیادتر شده و دوست داری به همه چی دست بزنی
میخندی و قهقهه میزنی ... ما هم هی برات شکلک در میاریم هههههه
تا منو میبینی با اون دهن بی دندونت میخندی ..عاشقتم که عاشقمی
عاشق عکسهای روی یخچالی
انواع و اقسام صداهای ظریف و کلفت رو در میاری و ما رو میخندونی
وقتی میگم م م م م مامان... ب ب ب ب ب بابا......ر ر ر ر ر رستا کلی میخندی و خوشت میاد
میونه ات با خاله جونت عالیه و همش با هم حرف میزنین اما وااااای واااای با دایی میونه ات خرررابه خررراب ... تا دایی رو میبینی میزنی زیر گریه
توی این ماه مهمون زیاد داشتیم ...شما از دور بهشون لبخند میزدی و از نزدیک گریه میکردی ، ولی تا از خونه میرفتن بیرون بساط خنده ات براه بود
هر چی ما تلاش میکنیم تو به تلویزیون نگاه نکنی یه وقتایی تو یواشکی در میری و میری تو بحر تلویزیون... خوبه این جعبه جادویی بیشتر اوقات خاموشه
وقتی بابا محسن از سرکار از پشت تلفن باهات حرف میزنه ، پلک نمیزنی و فقط گوش میدی
داری نشستن و ایستادن رو تمرین میکنی .... خیلی قوی شدی
وقتی ازت فیلم میگیریم میخوای دوربین رو بگیری خخخخخخخخ
توی این ماه برای اولین بار توی اتاق خودت خوابیدی ... البته روزها نه شبهااااا.... فعلا در حال تمرینی که به اتاقت عادت کنی. تو هنوز هم یه نی نی فرهیخته ای چون خودت خودتو میخوابونی و به من نیازی نیست
واااااای شبها موقع خواب کلی از دستت میخندیم وقتی میذاریمت توی تخت و پارکت ، 2تا بالش کوچولویی رو که دوطرفت میذاریم تا غلت نزنی رو بر میداری پرت میکنی اینور اونور...خودت هم 90 درجه می چرخی ...پاهاتو میکوبی به توری های دیواره تق تق .... خلاصه بعد نیمساعت خسته میشی و پتو رو بغل میکنی و در حال پستونک خوردن میخوابی نازنین.
یه شب من و بابا رو از شدت خنده به دل درد انداختی... من داشتم بطری های خالی آب معدنی رو مچاله میکردم ... با صدای اولی گوشات تیز شد و چشمات گرد شد...به دومی که رسید یکم حالت ترس داشتی اما آآآآآآآآآآآی از سومی به بعد خندیدی قهقهه ، جیغغغغغغ نمیدونی چه کردی... یعنی وقتی 7 تا بطری تموم شد من دل درد گرفته بودم... من و بابا کلی قربون صدقه ات رفتیم کوچولوی نازززززز
برای من از همه جذاب تر اینه که موقع شیر خوردن دستت رو میمالی روی دستم و بعد از شیر خوردن باهام حرف میزنی و میخندی .....نمیدونی چقدر ازت انرژی میگیرم عشق کوچولوی من خوشحالم که دختری و امیدوارم در آینده مادر بشی و این احساس لطیف رو تجربه کنی
اینم از عکس خوشگل شما که امروز ازت گرفتم