رستا رستا ، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره

عشق کوچولوی ما

به به چه فرنی خوشمزه ای !!!!

رستای نازم امروز جمعه 4 بهمن 92 ساعت 10:04 صبح شما برای اولین بار فرنی خوردی !! فکر کنم خیلی خوشت اومد چون همشو با ولع خوردی و قاشق رو حسابی لیس زدی ... اگه بازم بهت میدادم ، میخوردی اما آقای دکتر گفته یه قاشق یه قاشق به فرنیت اضافه کنیم ... جایزه ات اینه که فردا 2 قاشق می خوری یوهوووووووووووووو نکته : فرنی شما با شیر مامان درست شده چون به شیر گاو حساسیت داری عزیز دلم داری بزرگ میشی ها!!! بزودی با مامان و بابا پشت میز میشینی و غذا میخوری ... ما که رسما عاشقتیم اینم عکس شما در 136 روزگی و در حال خوردن فرنی   ...
4 بهمن 1392

چهارمین ماهگرد رستا

رستا خانوم شما امروز 19 دی ماه 4 ماهه شدی عزیز دل مامان و بابا امروز در 4 ماهگی شما ، بردیمت مرکز بهداشت تا واکسن بزنی از بس که شما هشیار و باهوشی تا وارد اونجا شدیم یه نگاه به اطراف انداختی و گریه سر دادی هر چی سعی کردیم آرومت کنیم فایده نداشت ... پستونک و جغجغه هم افاقه نکرد . خدا رو شکر قد و وزنت خوب و روی نمودار بود به قول بابا محسن این همه علم پیشرفت کرده اما هنوز به ابتدائی ترین شکل سوزن رو تا ته میکنن توی پای بچه !!!! و دقیقا همین کارو با شما کردن . عزیز دلم 10 دقیقه ای هم باید صبر میکردیم و بعد میرفتیم خونه . به سختی آروم شدی و به خنده افتادی و تا سوار ماشین شدیم  عین یک فرشته کوچولو خوابت برد . ن...
19 دی 1392

رستا بالاخره روی شکمش برگشت هورااااا

دختر ناز مامان و بابا امروز در آخرین روز از ماه چهارم بالاخره برگشتی هوراااااااااااااااااااااااااااااا داشتم وبلاگتو آپدیت می کردم که دیدم اومدی توی صورتممم خیلی هول شدم و دنبال دوربین بودمممممم فدات بشم واقعا مبارک باشه خیلی خوشحالممممم به بابا محسن هم زنگ زدم و خوشحالش کردممممم بعدش هم ول کن نبودی دائم بر میگشتی اما یه دستت زیرت میموند و گریه میکردی . بعد هم خسته شدی و  مثل همیشه خودت خوابیدی ...
18 دی 1392

اولین سفر رستا خانوم به سرزمین پدری !!!

رستا خانوم در پی شکست قبلی ، صبر کردیم حال شما خوب بشه. شک داشتیم که آیا بریم سفر یا نه ؟! از اونجایی که بابا محسن از تنهایی مامان اقدس و بابا علی خیلی ناراحت بود گفت بریم ، چون می خوایم شادشون کنیم حتما خدا هم رستا رو سلامت نگه میداره . در واقع ساعت 11 شب دوشنبه 9 دی تصمیم گرفتیم که فردا راهی فریدونشهر بشیم . صبح سه شنبه هر چه کردیم نشد زودتر از ساعت 10 حرکت کنیم . زدیم به جاده و رفتیم خدا رو شکر تو اصلا توی راه اذیت نکردی خوشگل خانوم . اولش یکم خوابیدی و بعد بیدار شدی و با عروسکات کلی سرگرم شدی یکی دوبار هم اومدی بغلم و می خواستی بیرونو تماشا کنی خخخخخخخ بالاخره ساعت 4 وارد یخستان شدیم ودنیا یه رنگ دیگه شد ...
18 دی 1392

اولین سفر رستا خانوم با شکست مواجه شد

5 شنبه 5 دی ماه صبح رفتیم آزمایشگاه نور برای تست آلرژی های غذایی. الهی من فدات بشم عسل مامان ... خیلی اذیت شدی و خیلی گریه کردی  منو توی اتاق راه ندادن. بابا محسن پیشت بود . 2 بار ازت خون گرفتن . یه بار لخته شد . دفعه دوم بعد از اینکه بهت شیر دادم تا آقاهه رو میدی گریه میکردی.... عزیز دل مامان و بابا خیلی گریه کردی . من وبابا محسن هم گریه کردیم بعد از آزمایشگاه تصمیم گرفتیم از آلودگی هوا فرار کنیم و کمی زودتر بریم سفر ... برگشتیم خونه و ناهار خوردیم و جنگی ، چمدون رو بستیم و گازو گرفتیم به سمت طینوج ..... ساعت 5:30 اونجا بودیم. بابا قاسم هم از یک هفته پیش رفته بود اونجا  تا به باغچه ها رسیدگی کنه .. اما هنوز هوای خون...
18 دی 1392

عشق من رستا

دختر ناز مامان دیروز یه برنامه ای میدیدم که زایمان طبیعی یه نوزاد رو نشون میداد... لحظه ای که متولد شد هم من و هم مامانی رویا گریه مون گرفت ... خدا واقعا زنها رو دوست داره که از همه موهبتها برخوردارشون کرده... کلی افسوس خوردم که نشد تو رو  خودم به دنیا بیارم و اجباراً سزارین شدم اما در هر صورت هزاران بار از خدا ممنونم که زن هستم و مادر شدم و خوشحالم که تو هم میتونی در آینده بهترین حسها رو تجربه کنی   شگفت انگیزه این حس زیبای مادر شدن. از بارداری تا تولد، از تولد تا پایان عمرم ... عاشقتم نازنین من ...
27 آذر 1392

سومین ماهگرد رستا

دختر ناز ما  امروز 3 ماهه شدی عزیز دل   ماه سوم زندگیت ماه تحولات بودددددد انگار کلی از حالت نوزادی در اومدی صورتت باز شده،کپل شدی، مژه هات بلند شده و موهات سیخ سیخی در اومده با صدای بلند می خندی، با صدای بلند ذوق میکنی، با صدای بلند جیغ میزنی من و بابا رو از دور که  می بینی میشناسی خودت خودتو می خوابونی ساعت خواب شبت منظم شده دیگه شبا پوشکتو کثیف نمیکنی توی این ماه اولین دامن و جوراب شلواری زندگیتو پوشیدی 2 با به پهلو برگشتی عروسکاتو می بینی می خندی قاب توی پذیرایی و گلدون کنار تلویزیون رو دوست داری ، وقتی می بینی ذوق میکنی صداهای خوشگل از خودت د...
19 آذر 1392

سق زدن رستا

پنجشنبه شب 23 آبان، تصمیم گرفتم باهات سق زدن رو تمرین کنم دختر گلم. اومده بودیم خونه دایی. من و بابا محسن و دایی سه تایی دورت جمع شده بودیم و  تو با دقت به دهنم نگاه میکردی و زبونت رو تکون میدادی .... فردا جمعه ( 24 آبان 92  در 67 روزگی) در اوج ناباوری سر ناهار شروع کردی به سق زدن. البته یه دونه یه دونه. فدات بشم دخترم چه زود یاد گرفتی جیگررررررررر !!!! ...
25 آبان 1392

دومین ماهگرد رستا

گل دختر ما امروز 2 ماهه شد مبارک باشه نازنینم انشا الله 120 سالگیت   البته امروز یکم هم با  سختی شروع شده . صبح رستا خانوم واکسن های 2 ماهگیش رو زده و بجای جشن ماهگرد ، دخترم اشک ریخته. اما خوب برای سلامتیش بوده دیگه   اینم از عکس داغ داغ که امروز صبح ازت گرفتم ،عشق مامان و بابا   ...
19 آبان 1392