رستا رستا ، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه سن داره

عشق کوچولوی ما

رستا اینگونه قدم به این دنیا گذاشت

1392/6/27 14:03
نویسنده : فامی
1,119 بازدید
اشتراک گذاری

دختر نازم ، فرشته من ، رستا

روز سه شنبه 19 شهریور 1392 ساعت 16:10:44 قدم به این دنیا نهادددددددد

 

دختر گلم سه شنبه صبح طبق معمول اینترنت بازی و پیاده روی و میوه و صبحانه به راه بود... ساعت 11:30 خواستم کمی  استراحت کنم و رفتم روی تخت دراز کشیدم. کمی که گذشت حس کردم که یه اتفاقی داره میوفته    تا رسیدم توی هال فهمیدم چه اتفاقی قراره بیوفته نیشخند دختر گلم ناخنش رو کشیده بود روی کیسه آب و پاره اش کرده بود  با اینکه میدونستم چیزی نمیشه و این فقط علامت اومدن توئه اما هول شدم و ترسیدم نگران سریع به بابا محسن زنگ زدم که از سر کار برگرده خونه. صدام می لرزید  .... به مامانی رویا هم زنگ زدم و گفت نترسم که الان میاد پیشم.... تو می خواستی به انتظارمون پایان بدی


همونطور که دیروز توی سونوگرافی دیده بودم و دکتر هم بهم گفت، مایع آمنیوتیکم زیاد بودددددد ... تموم نمیشد...کف اتاق ، دستشویی واااااااااای  تعجب   یه ربع طول کشید به خودم بیام. سریع دوربین و چند تا تیکه چیز دیگه که از روی یادداشت دیدم رو گذاشتم توی ساک. وای آشپزخونه ترکیده بود. صبح سبزی و فلفل شسته بودم. قفسه های یخچال رو در آورده بودم و شسته بودممممم

 اما نمی تونستم برم توی آشپزخونه . همین طور آب می ریخت روی زمین. 

بالاخره بابا محسن و مامانی رویا همزمان با هم رسیدن.... بابا محسن سریع شروع کرد به تمیز کردن کف زمین  و مامانی رویا هم به داد آشپزخونه رسید  و منم سریع رفتم حمام و موهامو سشوار زدم. بابا محسن آخرین عکس دوران بارداری رو ازم انداخت. کمی خونریزی داشتم .... بعدش سریع از خونه به سمت بیمارستان آتیه حرکت کردیم و از در اورژانس وارد شدیم . حدودا ساعت 13:40 بود. اجازه ندادن مامانی رویا با من بیاد توی بخش زایمان. لباسهامو عوض کردم و گان پوشیدم . درد داشتم. کمرم به شدت درد گرفته بود و البته از درد پریود خیلی بیشتر بود. 

 

 

بعدش سریع صدای قلبتو چک کردن. رستای گلم قلب کوچولوت خیلی خوب می تپید.  معاینه هم شدم و طبق گفته ماما، متأسفانه سر کوچولوت هنوز نیومده بود توی حفره لگن و دهانه رحم هم هنوز بسته بود ناراحت با دکترم تماس گرفتن. دکتر گفت ساعت 3:30 میاد بیمارستان. 

 

توی این فاصله اطلاعاتم رو وارد فرم بستری بیمارستان کردن : سن، بارداری اول ، حساسیت دارویی، گروه خونی و ..... بعد هم بابا محسن رو فرستادن دنبال کارای پذیرش . خودم هم فرم رو امضا کردم و اثر انگشتم رو هم زدم. 

 

خانوم دکتر رمضانزاده سر ساعت رسید   بهم گفت چه بچه با معرفتی داری. فردا برام  سفر پیش اومده بود همش نگران شما بودم ! منم گفتم از خوش شانسی من بوده !!!

بعدش بهم گفت با توجه به شرایط لگن  اگه به زایمان طبیعی اصرار داشته باشم ممکنه با آمپول فشار  درد رو بکشم و خروج برای جنین سخت باشه و چون خونریزی دارم ، جفت از جنین جدا بشه و در نهایت مجبور به سزارین بشم. من هم به دکتر گفتم من اصراری ندارم با اینکه دوست داشتم دخترم رو طبیعی به دنیا بیارم اما سلامتیش برام مهمه   

 

 

و اینگونه راهی اتاق عمل شدم. عینکم رو هم به همراهانم تحویل دادن و کورمال کورمال ( خخخخخخخخ) با ویلچیر منو بردن به سمت اتاق عمل. یکی از پرستارای بخش اسممو صدا کرد و گفت شما با دکتر فلانی ما نسبتی داری؟ دخترشی ؟ گفتم بله برادرزاده شون هستم و وارد اتاق عمل شدم. 

 

 

یه تخت بسیار باریک اونجا بود که منو گذاشتن روش. 2 ، 3 تا پرستار هم مشغول آماده سازی بودن و بین خودشون میگفتن اپیدورال میشه یا اسپاینال ؟ دکتر فلانی میاد یا فلانی ؟ سوال در نهایت آقای دکتر فاتح اومد که منو اپیدورال کنه و بعدا بر اساس گفته عمو فهمیدم که توی این کار خبره است .بهم گفت که به پهلو دراز بکشم و سرم رو پایین بگیرم و پاهامو تا جاییکه میشه توی شکمم جمع کنم. کلی هم سر به سرم گذاشت که حتما ورزشکاری که اینقدر خوب اینکارو انجام دادی! بهش گفتم آقای دکتر سر به سرم میذارید ؟! گفت نه والا معلومه بدنت ورزش کرده است ، حالا بگو چه ورزشی میکنی . منم با خنده گفتم ایروبیک  

 

 

اولین تزریق  رو از مهره های پایین شروع کرد. کمی درد داشت انگار یه چیزی می رفت توی استخونم. بعد یکی از پرستارا به دکتر گفت که من برادرزاده دکتر فلانی هستم و سفارشی اپیدورال کنید..... دکتر فاتح هم گفت پس بریم توی کار سفارشی متفکر اما رستای گلم چشمت روز بد نبینه هر چی میومد بالاتر، درد بیشتر میشد و من به خودم می پیچیدم. آه و ناله ام هم در اومد اساسی... دکتر گفت ما می خواستیم سفارشی کار کنیم چرا پس اینطوری شد ؟! گفت چینش مهره هات یه طوریه که دردت میاد وگرنه معمولا دردی نداره  بعد از آخرین تزریق دکتر گفت الان یه چیزی توی بدنت حرکت میکنه ، حس کردی ؟ و دقیقا همونطور شد. انگار یه چیزی مثل مار توی کمرم به سمت پاهام حرکت کرد . اثرش 20 دقیقه بعد ظاهر میشد. 

 

 

بعد از اپیدورال تمام وجودم می لرزید. دندونام به هم می خورد . البته از شدت درد و ترس بود احتمالا. نمی تونستم حرف بزنم. به زور تونستم بگم که یه پتو روم بندازن. عین 20 دقیقه رو می لرزیدم 

 

یه بار خانوم دکتر و یه بار هم آقای دکتر اومدن میزان بی حسی رو چک کردن و دیگه عمل شروع شد. دستامو بستن. به یکی از دستام از لحظه اول فشار سنج وصل بود. جلوم رو هم پرده کشیدن و دکتر با بسم اله کارشو شروع کرد. بعد از چند دقیقه کوتاه خودش و دستیارش با یه ذکری تو رو از توی دلم در آوردن و بهم تبریک گفتن 

من تشکر کردم. دکتر سریع یه چیزایی میگفت که من فقط ساکشن رو فهمیدم. 

 

 

رستای نازم صدای گریه ات در اومد . نازنینم خیلی ذوق زده شده بودم همش میگفتم عزیزم عزیزم قلب . پرستارا مشغول بودن. من منتظر بودم تو رو ببینم. دکتر کار بخیه داخل شکمی رو تموم کرد و بخیه روی شکم رو دستیارش انجام داد. گفتم خانوم دکتر سالمه؟ گفت تا جاییکه ما دیدیم بله، مگه ندیدیش ؟ گفتم نه ناراحت دکتر سریع گفت بچه رو چرا نشون ندادین ؟؟؟ برش گردونین مامانش ببیندش . خلاصه تو رو از وسط اه برگردوندن .

 

 

رستای من وقتی تو رو آوردن داشتم از خوشحالی می مردم. یه سر کوچولو با یه جفت چشم باز از توی اون پارچه آبی داشت نگاه میکرد. با اینکه کوتاه بود اما زیباترین لحظه زندگیم بود عشق من به این دنیا خوش اومدی

 

بعد منو بردن به ریکاوری . سرم بهم وصل کردن و آنتی بیوتیک تزریق کردن. دکتر و پرستار دائم میومدن رحمم رو فشار میدادن و یه عالمه خون ازم خارج میشد . دکتر بهم گفت 10 تا 14 روز دیگه برای ویزیت برم پیشش. گفت احتمالا فردا نمی تونه بیاد ویزیتم کنه ولی کسی جاش میاد. اون روز خانوم دکتر خیلی خوش اخلاق و سر حال بود البته کمی سرما خورده بود. وقتی سرم و آنتی بیوتیکم تموم شد منو بردن به بخش میلاد . مامانی رویا و بابا محسن و خاله منتظرم بودن و بهم تبریک گفتن قلب اونا هم به بخش نوزادان رفته بودن و تو رو دیده بودن.

رستا در بخش نوزادان


 منو بردن داخل اتاق. پرستارا سرم وصل کردن و چند تا خانوم هم  کارای اتاق رو انجام دادن. ظاهرا اتاق تازه خالی شده بود. قبلش هم بهم گفتن اتاق خصوصی ها پره و باید صبر کنید خالی بشه . 

بعد به همراهان اجازه دادن بیان داخل . رستای گلم چند دقیقه ای طول کشید تو رو بیارن. دکتر اطفال  توی بخش نوزادان مشغول معاینه ات بود. یه پرستار از بخش نوزادان اومد و نحوه دوشیدن شیر و نگهداریشو بهم یاد داد.  بعد از یه مدت کوتاه تو رو توی یه تخت کوچولو آوردن پیش ما . عزیز دلم تو رو لای یه پتوی صورتی پیچیده بودن و یه لباس سرهمی صورتی با کلاه هم تنت کرده بودن. واااااااااااای عین یه فرشته ناز بودی عروسکم 

 

وقتی رستا رو برام آوردن توی اتاق

 

اونقدر ذوق زده بودم که عکس درست و حسابی باهات ندارم . البته خاله و بابا محسن کلی عکس انداختن اما توی همه عکسها من غش کرده ام  و نمی تونستم حرکت کنم.

پرستار سریع تو رو گذاشت توی بغلم که بهت شیر بدم . برام سخت بود بلد نبودم اما خدا رو شکر همون اول سینه رو گرفتی و من کیف کردم واااااااااای خیلی حس هیجان انگیزی بود . حس شگفت آور مادر شدن رو تجربه کردم. قلقلکم میومد . یه موجود کوچولو به من وصل بود  و از من جون میگرفت  . خدایا ازت ممنونم که منو لایق تجربه این حس زیبا دونستی. ممنونم که رستا رو به من دادی .

رستای نازم دیدنت حال روحیمو عالی کرد اما جسما هنوز خوب نبودم. بدنم بشدت می لرزید. پتو انداخته بودن روم اما فایده ای نداشت هنوز دندونام بهم می خورد و نمی تونستم درست حرف بزنم. باید حداقل 6 ساعت تا 12 ساعت به پشت می خوابیدم و سرمو تکون نمی دادم . این کار به دلیل اپیدورال بود. 

 

پرستارای مختلف دائم میومدن توی اتاق . از بخش نوزادان اومدن و گفتن برای تعویض پوشک باید نوزاد رو به خودشون بدیم و ما کاری نکنیم. یه ساک هم داده بودن که یه دورپیچ دیگه و پوشک و دستکش هم توش بود . یه ساک هم برای من داده بودن. دمپایی و لیوان و حوله  و مسواک و برس .... 

 

 

بابا محسن تا ساعت 7 اجازه داشت توی بخش بمونه و بعدش باید می رفت. چند تا عکس دیگه هم انداختیم و ساعت 7 بابا محسن و خاله با هم رفتن خونه تا یه سری وسیله واسه مامانی رویا بیارن. 

 

 

من همش سعی میکردم صورت نازت رو ببینم اما متأسفانه نمی تونستم هیچ حرکتی انجام بدم . وقتی شیرت میدادم یه آیینه گرفتم دستم تا بتونم صورت ماهت رو ببینم دختر نازم. قربونت برم فرشته ناز من ... کوچولوی دوست داشتنی 

خاله وسایل مامانی رو آورد و برگشت خونه. من بین یه حال خواب و بیداری بودم اما خوابم نمی برد . بدنم هنوز گرم نشده بود . خونریزی داشتم . بهت شیر میدادم و تو می خوابیدی موش موشک من . مامانی شام خورد و من دهنم خشک خشک بود. دلم می خواست فقط یه قلپ اب بخورم اما نمیشد. شب سعی کردم بخوابم اما نمیشد. پرستارا دائم میومدن و می رفتن. سرم عوض میکردن. داستانی بود. به نیمه های شب که رسید کمرم دقیقا بین دو تا کتفم به درد شدید افتاد . کلی با مامانی سعی کردیم یه بالش رو طوری پشتم بذاریم که یکم از وزن روی کمر کم کنه اما فایده ای نداشت. دختر نازم شما هم تا صبح چشمات باز بود و دائم دل کوچولوت گرسنه اش میشد  راستی بابا محسن هم ساعت 1 برام کمپوت آناناس و گلابی خرید و آورد که صبح بخورم. خانوم پرستار یادش رفته بود زود بهمون بگه و بابا رو نصف شب آواره خیابونا کرد. 

 

 

دم صبح یه پرستار اومد که منو تا دستشویی راه ببره. دخمل نازم نمیدونی چقدر حالم بد بود اصلا نمی تونستم صاف بشم . دولا دولا تا دستشویی و با کمک پرستار رفتم  اما داشتم بیهوش میشدم. دقیقا مثل موقع هایی که خون می بینم و حالم بد میشه . خیلی زجر آور بود . بعد پرستار دوباره منو برگردوند و گفت یکم آب کمپوت گلابی بخورم هیپنوتیزم این داستان ادامه داشت و درد و درد .... بالاخره موفق شدم برم دستشویی و بهم اجازه دادن صبحانه بخورم..... چه لذتبخش بود نیشخند یکی دو بار دیگه خواستم تا دستشویی راه برم اما تا بلند میشدم سرم گیج میرفت و چشمام هم سیاهی....  مامانی رویا  کلی آب قند و آب آناناس بهم داد . بابا محسن از صبح زود رفته بود سراغ بیمه تکمیلی دانا تا نامه بگیره برای هزینه زایمان . بنده خدا یه بار رفت و برگشت تا دفترچه بیمه منو هم ببره. اما خدا رو شکر بیمه خیلی دور نبود . برگشت و بدو بدو شروع شد. عزیزم همش داشت میدوید این ور اونور کارهای ترخیص رو انجام داد و بعد با برگه ترخیص تو رو برد بخش نوزادان تا واکسن هاتو بزنن. بهت واکسن ب ث ژ زدن و قطره فلج اطفال دادن که خیلی تلخ بود و تو گریه میکردی عشق من . 10 دقیقه بعدش بهت شیر دادم . موقع تولدت هم بهت واکسن هپاتیت ب زده بودن. حدودای ساعت 10:30 ، 11 هم دکتر اطفال اومده بود و تو رو معاینه کرده بود و بهم گفت زردی نوزادتون کمه فقط باید شیر بخوره و دستشویی کنه ... تأکید کرد از دادن ترنجبین و شیر خشت بپرهیزیم یول  قهر 

 

بجای دکتر خودم هم، خواهر دکتر اومد منو ویزیت کرد و گفت تا یکشنبه غذای سبک شامل کباب و جوجه کباب و سوپ بخورم و میوه و سبزیجات خام و لبنیات  ممنوع . شیاف دیکلوفناک و کپسول مفنامیک اسید استفاده کنم و کار سنگین و دولا راست شدن هم اکیدا ممنوع. هر روز حمام کنم و پانسمان ضد آبم رو روز سوم باز کنم.

 

 

 بعد از همه این کارها منم لباسامو به سختی هر چه تمام، عوض کردم تا بابا محسن ازمون فیلم بگیره . دردام بیشتر شده بود انگار اثر مسکن از بین رفته بود . به زور موقع فیلم گرفتن خندیدم و حرف زدم اما به محض اینکه از روی تخت اومدم پایین عرق نشست روی بدنم و سرم گیج رفت و چشمام سیاهی، حالت تهوع هم اومد سراغم. مامانی رویا برام آب قند درست کرد و دستمو گرفت. منم با لیوان آب قند توی راهرو راه افتادم. خیلی درد داشتم . آسانسور هم خیلی دور بود و دیگه نتونستم. اشکم سرازیر شدگریه. با گریه هم بخیه هام درد میگرفت. سوار آسانسور که شدم زار میزدم. مسئول آسانسور گفت چرا برای مریضتون ویلچیر نگرفتین ؟؟؟؟ مامانی رویا و بابا محسن هر دو گفتن فکر کردیم مرخص شده دیگه نمیشه و به فکرمون نرسید . آقاهه گفت شما باید به مریضتون نگاه کنید. خلاصه وقتی رسیدیم طبقه همکف به مسئول اونجا گفت که یه ویلچیر بیارن و یه نفر بیاد منو تا دم در اورژانس ببره بیرون. بابا محسن هم با عجله تو رو برد بذاره توی ماشین و ماشین رو بیاره جلوی اورژانس. با ویلچیر بهتر بود اما سوار ماشین شدن هم خودش داستانی بود. کلی اشک ریختم.

 

 

رستا همیشه کارای دنیا برعکسه .... رسیدیم جلوی خونه و فهمیدیم مامانی کلید نداره و کلید دست خاله بود که از صبح رفته بود دانشگاه برای ثبت نامناراحت. مامانی زنگ زد بهش، اما جواب نداد. من بهش اس ام اس زدم که پشت در موندیم . سریع زنگ زد و گفت از جردن نیمساعت تا سه ربع طول میکشه برسه خونه . به دایی زنگ زدیم . دایی از سر کار راه افتاد و 20 دقیقه بعد رسید خونه . باباجون هم که نبود. یعنی تهران نبود. اون روز که شما به دنیا اومدی با عموی مامانی رویا توی راه شمال بودن و به سفارش مامانی رویا که گفت نمی خواد از وسط راه برگرده ، به سفر ادامه دادن. بعد از اومدن دایی رفتیم خونه اش تا خاله بیاد و کلید بیاره. ناهار خوردیم و صورت خوشگل شما رو هی نگاه میکردیم ..... عزیزم مثل یه عروسک کوچولو و ناز بودی . دلمون ضعف رفته بود برات نازنینم.قلبقلبقلبقلب

 

 

بعد از ناهار ، مهمونی من و شما در هتل مامانی رویا شروع شد. الان هم که این مطالب رو نوشتم روز نهم تولدته رستای نازم و ما کماکان اینجا مهمونیم . مامانی پوشکت رو عوض میکنه و پاهاتو با آب گرم میشوره و تو هم عاشق آبی. زیر آب گرم آروم آرومی عزیز دل من .

دیروز برای اولین بار خودم پوشکت رو بستم اما هنوز نمی تونم زیر آب بشورمت. می ترسم و البته بخاطر بخیه هام خیلی مسلط نیستم. اما بزودی همه کاراتو خودم انجام میدم.

 

 

دختر گلم عاشقتم 

 

8 روزگی

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

ریحانه
27 شهریور 92 16:37
فاطمه‏ ‏جان‏ خیلی‏ ‏خوشحالم‏ ‏که‏ ‏این‏ ‏رو‏ز‏ ‏رو‏ ‏با‏ ‏تمام‏ ‏سختیهاش‏ ‏و‏ ‏درداش‏ ‏و‏ ‏شیرینیهاش‏ ‏دیدی‏ ‏..چقدر‏ ‏خوب‏ ‏نوشتی‏ .‏..با‏ ‏خوندن‏ ‏بخش‏ ‏اولش ‏موی‏ ‏تنم‏ ‏سیخ‏ ‏شد‏ ‏؛موقع‏ ‏خوندن‏ ‏چگونگی‏ ‏زایمانت‏ ‏اشکم‏ ‏در‏ ‏اومد‏ ‏روز‏ ‏تولد‏ ‏آلا‏ ‏‏ ‏برام‏ ‏دوباره‏ ‏زنده‏ ‏شد...خدا‏ ‏قوت‏ ‏فراوان‏ ‏به‏ ‏بابا‏ ‏محسن‏ ‏مهربان‏ ‏و‏ ‏مامان‏ ‏جون‏ ‏عزیز‏ ‏... انشالله‏ ‏زودی‏ ‏این‏ ‏درد‏ ‏و‏ ‏رنج‏ ‏زایمان‏ ‏هم‏ ‏تمام‏ ‏بشه‏ ‏و‏ ‏تمام‏ ‏لحظاتت‏ ‏پر‏ ‏از‏ ‏شادی‏ ‏و‏ ‏شور‏ ‏و‏ ‏خوشی‏ ‏و‏ ‏سلامتی‏ ‏باشه‏ ‏در‏ ‏کنار‏ ‏همسر‏ ‏فداکار‏ ‏و‏ ‏فرشته‏ ‏کوچولوی‏ ‏نازت...