رستا رستا ، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

عشق کوچولوی ما

یازدهمین ماهگرد رستا

1393/5/19 23:50
نویسنده : فامی
498 بازدید
اشتراک گذاری

رستای نازم 11 ماهگیت مبارک

 

دختر قشنگم این ماه هم مثل برق و باد گذشت و البته هفته آخر متفاوت از بقیه روزها عینک

الان که دارم این مطالبو برات می نویسم یه جورایی انگار یادم نمیاد این ماه چطوری گذشته ، از بس که این ماه دوندگی داشتم و گرفتار بودم 

بهترین کار به نظرم اینه که از آخر شروع کنم متفکر

خــــــــــــب... هفته پیش یکشنبه یعنی 12 مرداد ، من و شما و مامانی رویا، سه تایی یه سفر دو ماهه رو با هم شروع کردیم که نمیدونیم آیا باز هم توی زندگیمون تکرار میشه یا نه.... ما الان استانبول هستیم  فسقل  و این اولین سفر خارجکی شماست .

من و خاله دنا برای یه دوره آموزشی باید میومدیم ترکیه . از اونجایی که شما هنوز شیر میخوری و باید کنار من میبودی ، الان پیش منی و مامانی هم اومدن که مراقب تو باشن.

اینم از عکس شما در لابی هتل 

رستا در لابی هتل

عزیزم الان یک هفته است توی هتل سه تایی زندگانی میکنیم و من از صبح تا عصر میرم کلاس . در طول روز میام بهت سر میزنم  و شیر میخوری  ... در طول روز همش با مامانی میری بیرون ، سوار بر کالسکه ,  و متاسفانه چون محیط زندگیت عوض شده همش گریه میکنی. من از این بابت ناراحتم اما دیگه کاری نمیشه کرد ، فقط سعی میکنم همش بیام پیشت که آرامش داشته باشی. کلا روزها سخت میگذره . من از صبح تا عصر سر کلاسم با مباحث تخصصی به زبان انگلیسی اونم با لهجه های متفاوت ، فکر تو هم اصلا از ذهنم خارج نمیشه و تم مغزم ، نگرانیه.   دلم برای بابا محسن تنگ شده . برای باباجون و خاله و دایی هم همینطور . خاله زینب هم هر شب ابراز دلتنگی میکنه و من عذاب وجدان دارم که مامانی رو آوردم و زندگیشون رو از حالت نرمال خارج کردم. زندگی توی یه اتاق کوچیک ، دور از بقیه. گریه 

اینجا همه همکلاسی ها و کارکنان هتل دوستت دارن و هر روز کلی ناز و نوازشت میکنن محبت مسئول دوره هم ، خانوم پینار حسابی دوستت داره و کلی عکس ازت انداخته تا حالا وقتی هم شنید که 10 سپتامبر تولدته حسابی خوشحال شد. احتمالا اینجا یه جشن تولد بین المللی- منطقه ای خواهی داشت 

عزیز دلم چند شب پیش اینجا یه کار با مزه انجام دادی ... یه کتاب قصه داری که خاله عفیفه و رومینا جون برات آوردن . تو کتابتو خیلی دوست داری: 

دارم میرم به صحرا میرم که گل بچینم.... خدا کنه توی راه چند تایی گل ببینم

وای چه گل قشنگی، چه رنگ و بویی داره .... میچینمش با دستام، چه عطر و بویی داره 

این یکی هم قشنگه، میچینمش من الان.... وقتی یه دسته گل شد، هدیه میدم به مامان 

یه گل؛ دو گل، ده تا گل، دسته گلم قشنگ شد .... قرمز و زرد و آبی ، گلام چه رنگارنگ شد

سلام مامان بفرما ، این گلا مال شماست..... دسته گل قشنگی با دو تا گوش زیباست

 

............................... یه گل دو گل ده تا گل رو میخونی برامون و میگی دوقل دو قل  دو قل خندونک واااای اگه بدونی چقدر با نمک میخونی . منو و مامانی دلمون ضعف میره واست محبت

هر روز توی لابی هتل راه میری و کلی آدم میان سراغت... همش میگن ماشاالله. خانوم پینار هم همش میگه ماشا الله چه چشمایی داره رستا .... زیبا

 

خلاصه دلبری کردی دخترک!!

توی اتاق خودمون هم برات روی زمین ملحفه انداختیم که راه بری و بشینی . تمام توپ هاتو انداختی زیر تخت و چالش روزانه ما اینه که اونا رو برات در بیاریم .... راستی توپهات هم مثل روال سابق کنار دریا همشون مچاله شدن قه قهه نمیدونم چرا فشار هوا اینکارو با توپهات میکنه !!!!

 

حسابی ددری شدی . شبها هم میخوای بریم ددر. میری سراغ کالسکه ات و میگی daaaa .. یعنی بریم ددر. خدا به داد من و محسن برسه وقتی برگردیم گیج عاشق نی نی ها و بچه ها هستی میبینیشون جیغ میزنی و میخندی . اگه توی هتل باشن که بدو بدو میری سمتشون .

 

وقتی میخوای بری ددر ، بهت میگم رستا کفشاتو پات کن، تو هم پاتو میذاری توی کفشت. بغل

در مورد غذا خوردنت هم بگم این ماه هم ماه اعتصاب بود .  چه تهران و چه استانبول. آخرش من سکته میکنم از دست تو . کوشولو موندی آخه غمگین البته نون خوری و دوست داری همه چیز رو خودت بخوری 

رستا در حال نودل خوردن

 

رستا در حال پلو خوردن

 

دارم سعی میکنم به یاد بیارم 3 هفته پیش رو اما واقعا ذهنم یاری نمیکنه رستای نازم . فقط میتونم بگوم دامنه لغاتت وسیع تر شده . لغات زیر به مجموعه قبلی اضافه شده !!! 

داوون = صابون 

دو قل دو قل = یه گل دوگل 

go = گل 

emme = شیر 

 

راستی دختر نازم خیلی زرنگی . همه چیز  رو میفهمی . تک تک اسباب بازیهاتو میشناسی و وقتی میگم فیل رستا کو ؟ میری میاریش و بلدی وسایل رو بذاری سر جاش . یاد گرفتی با بطری آب بخوری .... اولش زبونتو لوله میکردی توی بطری و من از خنده می مردم. حالا کاملا یاد گرفتی و بعد از نوشیدن میگی haaaaaaaaaaaa . شبها هم با من میشینی و یه ذره غذا میخوری که دلم خوش باشه اعتصابت رو شکستی . ولی همچنان در اعتصابی !!!

قبل از سفرمون یه سفر هم رفتیم فریدونشهر پیش مامانی اقدس و بابا جون علی . خونه دایی بابا محسن هم رفتیم و تو با آراد کوچولو  بازی کردی. وقتی آراد دست به وسایلت میزد ، میدویدی میومدی ازش میگرفتی . خیلی جالب بود عکس العملت. احساس مالکیتت قوی بود ! 

 

راستی یادم رفت بگم. توی این ماه تحول فیزیکی داشتی .... راه رفتن بصورت کاملا مستقل در 10.5 ماهگی 

 

اول این ماه هم یه کار بسیار بامزه انجام دادی. وقتی برده بودمت حمام، توی وان نشسته بودی و من عروسکهاتو به ترتیب لبه وان گذاشتم و بعد انداختمشون توی آب.... چند لحظه بعد تو هم شروع کردی به تقلید. فیل کوچولو، سوسمار کوچولو و اردک کوچولوت رو گذاشتی لبه وان. خیلی جالب بود چون خانوم مشاور گفته بود فعل جایگذاری وسایل واسه بعد از یکسالگیته . خوب مثل خیلی کارهای دیگه ات اینم جلو افتاد فسقلی تشویق

 

دیگه چیزی یادم نمیاد سوال واقعا آلزایمر گرفتم 

رستای ناز من،  دوستت دارم  

 

2 مرداد 93 آتلیه چارچوب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

سپیده ماماي سپنتا
5 شهریور 93 16:24
دخمل باهوش خاله قربونت بره با اون كلمات خوشمزت انشا... هميشه به سفر بوووووووووووووووووووووس بوووووووووووووووووووووس اينم براي مامان گلش