رستا رستا ، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

عشق کوچولوی ما

هشتمین ماهگرد رستا

1393/2/19 15:37
نویسنده : فامی
321 بازدید
اشتراک گذاری

عشق کوچولوی ما

هشت ماهگیت مبارک

عزیزکم داری با سرعتتتتتتتتتتت بزرگ میشی... سرت سلامت، لبت خندون

فسقلکم ماه 8 ماه کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــولاک بود . روز دومش که وایسادی. روز آخرش هم دستاتو ول کردی که کلا وایسی. نمیدونم چرا اینقدر عجله داری آخه؟!!

چهار دست و پا رفتن و نشستن رو هم که استادددددد ........سرعت چهار دست و پا رفتنت هم در حد BMW ... اگه نجنبیم به چشم بهم زدنی از آخر خونه خودتو میرسونی توی آشپزخونه و سطل زباله رو با تنبک اشتباه میگیری و تق تق ...حالا بیا وسط

تازه کف دستت هم موقع چهار دست و پا ، روی سرامیک ها ، صدای با مزه ای میده که کلی قربون صدقه ات میریم

راستی خیلی هم کتابخون تر شدی و دیگه به کتابهای خودت راضی نیستی و میری سراغ کتابخونه ما... اولین کتابی هم که انتخاب کردی " فرهنگ علوم اقتصادی " بود خخخخخخخخخخ. کتاب رومیخونی واقعا میگیری دستت و ورق میزنی و DADDADA...ADEEEE. BABBBBA.. HAAAAAAAAMMM میگی

از جارو برقی که میترسیدی و هنوز هم میترسی

حرف میزنی خنده دار. دقیقا انگار داری یه موضوعی رو با آب و تاب تعریف میکنی . خیلی نازی خیلییییییییی بوس

وقتی میگیم "نه" تو هم تکرار میکنی. " بابا" ، یه چیزی تو مایه های "آره" ، "چیه " هم میگی . از همه کلمه بیشتر به dada علاقه داری . هر وقت میریم بیرون یا دست دسی میکنی میگی  dada...da

 6 تا مکعب خوشگل و خوشرنگ داری که هر روز مامانی رویا و خاله و من شکل های روش رو برات توضیح میدیم . حالا نکته اینجاست که شما هم واسه ما توضیح میدی . مکعب رو بر میداری و با انگشت کوچولوت به شکل روش اشاره میکنی و کلی واسه خودت توضیح میدی .... یعنی هلویی هلـــــــو

دوست داری با ما غذا بخوری . دوست داری غذای ما رو هم بخوری که فعلا نمیشه خانوم خانوما

خودت با لیوانت آب میخوری. قاشقت رو بلدی بذاری توی دهنت. با انگشت های کوچولوت تیکه های ریز نون رو بر میداری میذای دهنت

 

وقتی لباستو میدم دستت میذاری روی سرت مثلا داری می پوشی

وقتی وارد اتاق من و بابا میشی از خوشحالی جیغ میکشی و نگاهت فقط به قاب عکس های رو دیواره . عشقت اینه اونا رو نگاه کنیزیبا

 

راستی عکس های روی یخچال رو هم خیلی خیلی دوست داری . هم خونه خودمون و هم خونه مامانی و بابا جون.... هر جای خونه باشی بهت میگم خاله زینب کو ؟ نگاه میکنی به عکس روی یخچال و ذوق میکنی

 

میگم بابا محسن کو؟ نگاه میکنی به در ورودی

هنوز میونه ات با دایی جانت خوب نیستغمگین

 

توی این ماه به جشن تولد هلیا هم رفتی

یه آویز خوشگل و ظریف توی آشپزخونه هست که یه عالمه دلفین ازش آویزونه، وقتی بغلت میکنیم جیغ میکشی و میخوای دلفینا رو بگیری

توی این ماه برای اولین بار رفتی زیر میز ناهارخوری... اولش ترسیدی اما رفتی و خوشت اومد.

یه کار خنده دار میکنی . دستت رو میذاری روی زمین ، سرت رو هم به زمین میزنی و باسنتو میدی بالا و میخندی

این عکس هم نشون میده رفتی زیر مبل

از همه مهمتر از اول این ماه که دیگه به طور منظم من میرم سر کار و شما خونه مامانی میمونی، اعتصاب غذا میکنی . با مامانی رویا که قهری و فکر میکنی مامانی تو رو از من جدا کرده. اصلا بهشون نمیخندی، بازی نمیکنی و غذا که تعطیلللللل . اخه من موندم تو فسقلی چطوری میتونی از 6 صبح تا 2 بعد از ظهر هیچی نخوری ، تازه ساعت 2 هم فقط چند تا قاشق سوپ..............جو گرفتتت مادر؟ ، فکر کردی زندانی سیاسی هستی خخخخخخخخخخخندونک

فقط با خاله و بابا قاسم خوبی. اما اشکال کار اینه که میخوای کل روز بغلت کنن.

توپ بازی یاد گرفتی و توپتو یه دستی برمیداری میندازی

وقتی فرنی میخوری به ازای هر قاشق میگی HAM

موهات بلندتر شده و روز به روز داری خوشگلتر میشی

یه روز در میون میبریمت پارک که اجتماعی بشی

توی این ماه یه خاطره بسیار قشنگ سه نفره با هم ساختیم

عزیز دل مامان و بابا دوستت داریم هوارتاااااااااااااااااااااااااااااا

 

پسندها (4)

نظرات (1)

سحر
29 اردیبهشت 93 22:54
ای جانمممممممممم.خاله قربونش بره ماشالا