رستا رستا ، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

عشق کوچولوی ما

سیزدهمین ماهگرد رستا

1393/7/19 10:15
نویسنده : فامی
679 بازدید
اشتراک گذاری

رستای نازم سیزدهمین ماهگردت مبارک

دختر قشنگم توی این ماه خیلی خیلی تغییر کردی . البته ماه قبل هم همینطور بود اما این ماه محسوس تر!

رفتارت خیلی بزرگونه شده . کاملا حرف میزنی و حرف ما رو می فهمی تشویق

اولین روز های این ماه رو همچنان با بابا محسن و بابا جون و خاله سپری کردیم. می خواستیم از فرصتی که بابا محسن پیشمون هست حداکثر استفاده رو ببریم . البته سخت بود چون من صبح تا عصر سر کلاس بودم . جمعه عصر  21 شهریور بعد از کلاس من، با هم رفتیم اسکله Eminonu و سوار کشتی شدیم که از تور بسفر لذت ببریم. منظره قشنگی بود زیبا. یکم سوار کردن شما به کشتی سخت بود. مخصوصا اینکه باید از پله ها میرفتیم بالا. اما هر طوری بود رفتیم. بغل باباجون بودی . تقریبا 1.5 ساعت طول کشید و گل دختر ما آخرش خوابش برد .

1 سال و 2 روز- رستا روی کشتی بر تنگه بسفر

فردا هم که شنبه بود و من تعطیل بودم موفق شدیم بزنیم بیرون ... اول رفتیم میدون تقسیم و توی پارک ناهارو خوردیم و بعدش رفتیم مینیاتورک. بیشتر پیش باباجون بودی. اونجا یه شطرنج بزرگ بود ، گذاشتمت داخلش و هیجان زده شدی .

1 سال و 3 روزگی - مینیاتورک

روز یکشنبه هم سوار کشتی شدیم و رفتیم قسمت آسیایی استانبول. اول فکر کردیم اشتباه اومدیم شاکی، اما با پرس و جو فهمیدیم که درست اومدیم خخخخ خلاصه کمی کنار دریا نشستیم و چای خوردیم . شما هم یه هاپوی خوشگل دیدی و کیف کردی.

1 سال و 4 روزگی - بستان چی... استانبول آسیایی

بعدش رفتیم خیابون بغداد ، خیلی خیابون قشنگی بود. از یه اسباب بازی فروشی واست خرید کردم و بعد برگشتیم اسکله کادیکوی و از اونجا بسرعت رفتیم به اسکودار و «چاملیجا تپه» . تقریبا یه ربع قبل از غروب رسیدیم. جای خیلی قشنگی بود و از هر دو طرف میشد بسفر و مرمره و قسمت آسیایی رو دید. شما هم همینجور واسه خودت با باباجون و بابا محسن صفا میکردی و خوشحال بودی. آرامش توی وجودت موج میزد

 

1 سال و 4 روزگی - خیابان بغداد استانبول آسیایی

بابا محسن سه شنبه صبح زود برگشت. خیلی زود گذشت . انگار نه انگار یک هفته بود.  خدا رو شکر بابا جون پیشمون بود. صبحها مامانی و خاله میومدن هتل پیش شما و من میرفتم کلاس. ظهر هم باهاشون میرفتی پیش باباجون و من بعد از کلاسم میومدم دنبالت. گاهی وقتها با گریه میاوردمت  . میخواستی بغل باباجون بمونی. داستانی بود خلاصه . شبها با وعده دیدن هاپو و جوجو میومدی بغلم و میرفتیم سمت هتل و البته خدا رو شکر بالاخره توی راه یه دونه هاپو پیدا میشد که من بدقول نشم خندونک

چند روز که گذشت متوجه شدیم که چشم چپ باباجون خوب نمیبینه و هرجوری که بود بلیطشون رو عوض کردیم و باباجون رو فرستادیم تهران که برن دکتر. متاسفانه شبکیه چشم چپشون پاره شده بود و باید عمل میشد گریه 

روز یکشنبه 31 شهریور  آخرین روزی که باباجون باهامون بودن، 5 تایی رفتیم موزه آرکئولوژی . خیلی جای زیبایی بود. البته تو همش پیش باباجون بودی . برای ناهار هم ساندویچ مرغ داشتیم . توی محوطه موزه روی نیمکت نشستیم . من دو تا گاز زده بودم که دیدم اوه اوه چه خبره ... پر از گربه شد اونجا ترسو.

1 سال و 10 روزگی - موزه ارکئولوژی استانبول

از ترسم ساندویچم رو گذاشتم توی کیسه اما باباجون این کارو نکردن و گربه ها هم بیخیال نمیشدن. واسه تو خوب بود . کیف میکردی این همه پیشی یه جا میدیدی 

 

بعد از موزه هم رفتیم پارک گلخانه . هوا عالی بود و رفتیم توی کافه رو به دریا نشستیم و چای سفارش دادیم برای 4 نفر. هی ریختیم و هی خوردیم . خیلی خوش طعم بود. رستای نازم هم داشت کنار باباجونش به بسفر نگاه میکرد

رستا در پارک گلخانه . 12 ماه و 10 روزگی

...توی پارک چندین نی نی دیدیم . شما نی نی ها راداراتون همدیگرو میگرفت و میچرخیدین سمت هم به ابراز احساسات.... اینم سندش 

1 سال و 10 روزگی - پارک گلخانه استانبول . ملاقات نی نی ها

اولین روزی که باباجون پیشمون نبود، خیلی افسرده شدی. همش به در بالکن نگاه میکردی و بغض میکردی غمگین. منتظر بودی باباجون بیاد . مامانی بهت گفتن که باباجون چشمش اوف شده و رفته تهران . تو هم مثل یه نی نی  فرهیخته پذیرفتیدلشکسته ... خاله زینب اونقدر در این جریان احساساتش تحریک شد که زد زیر گریه گریه، منم بغض...

این روزهای آخر خیلی سخت بود . تو با مامانی و خاله میرفتی ددر.منم که باید برای امتحان میخوندم  اما واقعا نمیشد . سرانجاااام پنجشنبه صبح امتحان فاینال رو دادم و خیالم راحت شد . بعدش اومدی بالا توی سالن کنفرانس و با هم جشن گرفتیم . تو هم خوشحال بودی که تموم شد !!!! 

1 سال و 15 روزگی - طبقه 5 هتل دابل تری بای هیلتون استانبول

روز جمعه هم که مراسم اهدای گواهینامه ها بود و جشن اختتامیه ، خانوم پینار ازم خواسته بود حتما رستا رو بیارم و از مامان و خاله هم دعوت ويژه کرد که با ما باشن. عزیز دلم وقتی وارد سالن شدم روی میز هر کسی یه برگه بود و یه چیزی روش نوشته شده بود. واسه من گذاشته بودن : « بهترین مادر دوره  RTPC 2014»  محبت... بعد هم یه گواهینامه با امضای مدیرکل سازمان جهانی تجارت و رییس دانشکده حقوق دانشگاه بیلگی ، به امضای همه شرکت کنندگان به تو تقدیم شد . جوانترین شرکت کننده  زیبا!!!

 

گواهینامه رستا

کلی عکس انداختیم عزیزم. بعد از مراسم هم همگی برای ناهار رفتیم رستوران هتل و چون شما خوابت میومد آخرین جیغ هاتو زدی. مامانی که ناهارشون تموم شده بود شما رو بغل کردن که ببرن بالا ، مامانی گفتن رستا بای بای کن ، جالبه که 30 نفر همزمان گفتن : Rasta Bye bye  و برات دست تکون دادن خندونک. این خداحافظی دسته جمعی از رستای ناز من بود . چون غیر منتظره بود عکسی ازش ندارم .

 

فردا صبح زود بیدار شدی و بد خواب شدی اما چاره نبود و باید میرفتیم فرودگاه . وااااااای اگه بدونی چقدر توی فرودگاه بهمون سخت گذشت. توی صف  check in که وایساده بودم همش گریه میکردی خطا. یه آقایی پشت سرمون بود به من گفت بغلت کنم و اون کمک میکنه چمدونها رو بذاره روی رمپ، بهم گفت هیچکاری نکن فقط بغلش کن شما مادرشی و جای دیگه آروم نمیشه . بعدش که رفتم توی صف Tax free بطور مداوم جیغ میزدی  . با اینکه قانون بود که چمدونها رو باز کنم تا چک بشه و بعد برگه ها رو مهر کنن، از بس جیغ زدی بیخیال شدن و گفتن برو. خاله زینب پروازش با ما فرق داشت و زودتر فرستادیمش بره سالن ترانزیت. خودمون که رفتیم از گیت رد بشیم بس که جیغ زدی ذهنمون کار نمیکرد. من، خاله دنا و عمو سامان رو دیدم تا دیدیمشون ، پلیس فرودگاه عمو سامان رو صدا کرد و چند دقیقه بعد اومد با لپ تاپ من !!!! واااااای یعنی جا مونده بود توی ایکس ری ... دوباره پلیس منو صدا زد ، واااااااااای کیف مامانی هم جا مونده بود ... یعنی خوب شد خودمونو جا نذاشتیم اونجا گیج. یه همچین وضعیتی داشتیم ما دروغگو. اما خوشبختانه جامون توی هواپیما عالی بود. اولین ردیف بعد از بیزنس کلاس، جلومون دیوار بود  و من گذاشتمت روی زمین واسه خودت راحت بازی کردی تا نیمساعت آخر که هوای داخل کابین گرم شده بود و موهات خیس شده بود . آیییییی جیغ زدی ... اما بالاخره رسیدیم ، رسیـــــــــــــــــــــدیم 

این پایان سفر 8 هفته ای ما به استانبول بود!!

 

اومدیم بیرون و پاسپورتمون کنترل شد و اومدیم چمدونها رو بگیریم که باباجون به من زنگ زدن که زینب کجاست . ما هم انتظار داشتیم طبق برنامه خاله زینب یه ربع از ما زودتر رسیده باشه درسخوان. از یه افسر فرودگاه پرسیدم گفت پرواز استانبول-تهران ماهان نقص فنی داره 8 شب میرسه تهرانننننننن ... یعنی قوز بالا قوز که میگن همینه. خاله جا مونده بود استانبول خستگی موند به تنمون.... بابا محسن اومد دنبالمون و بالاخره رهسپار پارادایز شدیم . پرواز خاله هم ساعت 6:30 نشست و همه چیز به حالت عادی برگشت بدبو

 

اون شب توی خونه معلوم بود که چقدر شادی. توپهاتو بغل کرده بودی و دور خونه میچرخیدی .

1 سال و 17 روزگی - خونمون

فرداش هم بابا جون چشمشون رو عمل کردن. تو از بابا جون با چشم پانسمان دار می ترسیدی . یه روز طول کشید تا ترست بریزه . بعد میرفتی باباجونو میبوسیدی که خوب بشن. 

عزیز دلم، این بود خلاصه آنچه در این ماه گذشت . اما اندر احوالات خودت باید بگم که واقعا بزرگ شدی. کاملا باهات صحبت میکنیم . 

توی اتاقت با انگشت هاپو و قورقوری بالای کمدت رو نشون میدی و میگی هاپو بده. دو دفعه هم به قورقوری گفتی گورگوری 

به عکس های روی یخچال هم میگی عتس . هر چیزی رو که دوست داری می بوسی بوس. البته اینکارو ماه قبل هم میکردی و یادم رفت بنویسم برات. 

وقتی بهت میگم مامانو دوست داری ، دست یا بازومو میبوسی. قربونت برم من 

 

میگم ببعی میگه ... جواب میدی بع بع

میگم قورباغه میگه ... جواب میدی قورررررررررر

میگم هاپو میگه .... جواب میدی هاپ

به کتاب میگی تاب

قبلا به عکس میگفتی عتس اما توی دو روز آخر ماه درست میگی عــکــس

به کفش هم میگفتی تش اما الان دیگه میگی کفش... به دمپایی هم میگی کفش خندونک

بده و بگیر برات یک کلمه بود هر دوتاش «بده» بود. اما توی 3 روز آخر ماه میگی «بگی» یعنی بگیر بغل

 

دستمال کاغذی بر میداری و مثلا دور دهن و بینیتو پاک میکنی خیلی باحااااال خندونک صدا هم در میاری 

 

چیزی رو که میخوای میگی میقوام میقوام ، اینا میقوام.... نخوای هم میگی نمیقوام 

 

وسایل رو با انگشتت نشون میدی و میگی ای چیه ؟! یعنی این چیه ؟ 

وقتی میریم حمام خوشحال و خندان میای و میگی آب باسی .. یعنی آب بازی 

همچنان مثل ماه قبل عاشق اسپاگتی و نودل هستی . میبینی هیجان زده میشی. البته اصلا نمیذاری ما بهت غذا بدیم . خودت میخوری 

عاشق ددری. خیلی خیلی فرهیخته توی صندلی ماشین و کالسکه ات میسینی . سفر ترکیه اگرچه خیلی سخت بود اما حسنش اینه که شما آموخته شدی به استفاده از کالسکه و رفتن ددر.

 روی صندلی غذات هم بسیار آروم میشینی و سریع بشقابتو نشون میدی میگی میقوام میقوام ...

راستی چند روز آخر رو یه کار جالب کردی . من عطسه میکنم تو هم صدای عطسه در میاری و میگی هاپچه . سرفه الکی هم که از قبل میکردی...

با یه توپ پلاستیکی خونه مامانی و باباجون صفا میکنی و با همه فوتبال بازی میکنی . وااای که چقدر قشنگ میخندی اون موقع محبت

برنامه خوابت از وقتی برگشتیم منظم شده و شبها ساعت 10:30 یا 11 میخوابی البته اگه عصر نخوابی بعضا 10 و یا حتی 9:30 هم میخوابی . چراغ خواب کیتی رو خیلی دوست داری. با هم میریم توی اتاقت و کنار هم روی زمین دراز میکشیم . بعد از اینکه شیر خوردی میگم سرتو بذار روی دست مامان و بخواب. فدات بشم . سرتو میذاری روی دستمو و میخوابی. قبل از خواب هم هاپو و قورقوری و الاغک رو بغل میکنی و به عکس هاپوی روی دیوار نگاه میکنی و صداش میکنی و بعد میخوابی .

بهت میگم وای چه لباس قشنگی داره رستا ، سریع عکسشو نگاه میکنی . بهت میگم موهاتو شونه کن با برس موهاتو شونه میکنی. عاشق سشواری. وقتی روشنش میکنم میگم رستا بدو بیا موهاتو خشک کنم. تو هم با خنده میای و سرتو میگیری پایین. بعد چند ثانیه میری و دوباره میای و میخندی

می خوای لباستو خودت بپوشی اما نمیتونی . وقتی میخوام بلوزت رو در بیارم میگم دستت رو بگیر بالا ، اینکارو انجام میدی . البته مامانی رویا اینکارو بهت یاد دادن . 

 

وقتی یه چیزی میخوای میای دستمو میگیری و می بری نشونم میدی چی میخوای . یعنی توی خونه من همش دارم دنبالت میام ببینم چی میخوای !!! این داستان خونه مامانی رویا هم تکرار میشه !

 

به لباس شسته ها رحم نمیکنی . تاحالا 3 بار جا رختی رو برگردوندی روی خودت. یه دفعه هم یه بلوز گل گلی منو برداشته بودی دور خونه میگشتی و میگفتی مال منه مال منه مال منه قه قهه

1 سال و 1 ماهه

هر مهمونی میاد خونه مامانی و باباجون دیدن باباجون، خیلی متشخص واسه خودت از اینور اتاق میری به اونور اتاق .

9 مهر هم رفتیم آتلیه که عکس تولد بگیریم ، خیلی خوب رفتار کردی و  کلی خندیدی . فقط برای آخرین عکسها خسته شده بودی وگرنه عالی بود رفتارت . مرسی دخترم 

 

پسندها (1)

نظرات (1)

سپیده ماماي سپنتا
23 مهر 93 14:03
قربونت برم من كي من اين پرنسس زيبا رو مي بينم پس.... حظ كردم مامان مهربونش