رستا رستا ، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

عشق کوچولوی ما

جواب غربالگری سه ماهه اول و جواب آمنیو سنتز

1392/4/10 14:31
نویسنده : فامی
8,765 بازدید
اشتراک گذاری

دختر گلم وقتی شنبه 26 اسفند تماس گرفتیم برای جواب آزمایش و سونوگرافی، بهمون گفتن باید بیاییم و مشاوره بشیم. اون شب به من و بابا سخت گذشت. فردا صبح زود رفتیم نسل امید و کلی منتظر شدیم. هر دو تامون استرس داشتیم بعد از کلی پیگیری بالاخره بعد از 2 ساعت و نیم ما رو فرستادن مشاوره که کاش نمی فرستادن دل شکسته

خانوم مشاور بهمون گفت که ریسک ما برای تریزومی 21 بالاست و باید آمنیو سنتز بشیم. دل شکستهمن و بابا تا خونه گریه کردیم. حالمون خراب بود. کلی توی اینترنت مطلب خوندیم اما دلمون آروم نشد . عصرش رفتیم بیمارستان آتیه و دوباره سونوگرافی کردیم. این بار ان تی 1 میلیمتر کمتر بود.

فردا دوشنبه هم رفتیم پیش دکتر. دکتر با آرامش توصیه کرد که از علم جدید استفاده کنم و آمنیو سنتز رو انجام بدم و البته از عید هم لذت ببرم یول

عید بهمون سخت گذشت . جایی نرفتیم و نتونستیم لذت ببریم. بنده های خدا مامانی اقدس و باباجونت هم که اومده بودن پیش ما خیلی حالشون گرفته شد گریه

با پیگیری فهمیدیم که آزمایشگاه ژنتیک دکتر کریمی نژاد در این زمینه خیلی دقیقه و بدین ترتیب صبح روز 14 فروردین رفتیم برای نمونه برداری. کمی معطل شدیم. استرس داشتم. وقتی روی تخت خوابیدم دلم می خواست خدا بیاد و دستمو نگه داره تا آرامش بگیرم. لبخند

دکتر گفت چشماتو ببند و صحبت نکن تا شکمت تکون نخوره .... احساس کردم یه سوزن بصورت اریب رفت توی شکمم و انگار بعد از یک دقیقه اومد بیرون و توی مسیر برگشت ، شکمم رو سفت کرد. یه ربعی اونجا خوابیدم . بابایی نمونه رو برد آزمایشگاه و بعد من با مامانی و باباجون اومدم خونه. اون روز رو تا یک هفته بعد خونه موندم و استراحت کردم چشم

 

2 هفته با دلهره و اضطراب فراوان گذشت و وقتی کلاس طراحی بودم (27 فروردین) موبایلم زنگ خورد. تلفن از منطقه شهرک بود.... یه خانومی پشت خط گفت: خانوم فلانی ؟ گفتم بله . گفت از آزمایشگاه دکتر کریمی نژاد تماس میگیرم . خبر خوش دارم براتون. کروموزوم های جنینتون شمارش شده و 46 تاست و جنین دختره........گریه واقعا دیگه هیچی نفهمیدم . هق هق گریه نمی ذاشت حرف بزنم از خوشحالی دستام می لرزید. زنگ زدم به بابا محسن. اونم پشت تلفن گریه اش گرفت از خوشحالی. عزیز دلم سر کار که بود از استرس و اضطراب کمرش گرفته بود و با آژانس برگشته بود خونه . منم از کلاس اومدم بیرون و با تاکسی دربست سریع رفتم پیش بابا.... عزیزم اونقدر گریه کرده بود از خوشحالی که چشماش پف آلود شده بود قلب توی راه هم به مامانی و دایی زنگ زدم. بابا محسن هم به مامانی اقدس خبر داده بود.

رستای نازم زندگی دوباره به جریان افتاد و یک ماه سخت و دردناک تموم شد. خدایاااااااا هزاران هزار بار شکر که دختر گلمون سالم بود. شکررررررر

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)