رستا رستا ، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

عشق کوچولوی ما

دوازدهمین ماهگرد رستا - تولد یکسالگی عشق کوچولوی ما

1393/6/19 18:31
نویسنده : فامی
892 بازدید
اشتراک گذاری

رستای ناز مامان و بابا , تولدت مبارک


عشق کوچولوی ما , به چشم بهم زدنی یکسال گذشت . پارسال همچین روزی اومدی پیشمون و غافلگیرمون کردی و بسیار خوشحال ! 

دختر قشنگم خوشحالم و از خدا ممنونم که این موهبت رو به من و بابا محسن بخشید, تجربه حس زیبای مامان و بابا شدن 
عروسکم این ماه یعنی ماه ۱۲ جالب و هیجان انگیز و کمی سخت بود. این ماه رو همچنان استانبول بودیم. الان که میخوام توی ذهنم مرور کنم و برات بنویسم این ماه چه کارایی کردی , یکم سخته اما سعی میکنم همشو بخاطر بیارم سوال.

اول از هر چیز بعد از دو ماه بالاخره , دو تا دندون در اوردی. دقیقا ۱۱ماه و ۱ هفتگی , دو تا دندون بالا پدیدار شدن . البته یکی از وسط و یکی هم سمت راستش. تقریبا روز اخر این ماه هم یه دندون سمت چپ بالا با یه دونه جای خالی از زیر پوست لثه شکافته شده ات معلوم شد. و این یعنی شما در یکسالگی ۴دندون و نصفی داشتی خخخخ خندونک

 

اوایل این ماه شروع کردی به گفتن بابا بصورت خیلی واضح و پشت سر هم . البته قبلا هم میگفتی اما این بار فرق داشت. یکبار هم نصف شب که مثل هر شب بیدار شدی و گریه سر دادی، توی حالت خواب چنان واضح گفتی «مامان»،  «مامانی» که منو مامانی رویا خواب از سرمون پرید و کلی قربون صدقه ات رفتیم  .

صبحها که من میرم کلاس، با مامانی رویا, سوار بر کالسکه میری بیرون . عاشق ددر شدی. مخصوصا هر روز یا یه روز درمیون میرفتی پارک سلطان احمد, اونجا یه عالمه جوجو میبینی و مامانی برای جوجوها گندم میریزن و شما کیف میکنی  پیشی و هاپو هم همینطورررررر 
عادت کرده بودی توی کالسکه بخوابی. حتی بعضی وقتها خودت میرفتی کالسکه رو نشون میدادی و میگفتی "بییم د beiim da" یعنی بریم ددر. سوار برکالسکه توی راهرو هتل , میخوابیدی. اما یواش یواش این عادت رو ترک کردی و فقط به عشق ددر میری سراغ کالسکه عینک.

لباستو که عوض میکنم بهت میگم رستا بدو خودتو توی آیینه ببین چه خوشگل شدی ، تو هم میری جلوی آیینه و به خودت لبخند میزنی 

29 اگوست 2014

 

نون خیلی دوست داری با آلو و شلیل ... یه دونه آلو رو تا ته میخوری خنده هر روز بین کلاسهای صبح مامانی تو رو میارن بالا تا منو ببینی . همیشه یه فسقلی پشت در منتظر منه بوس

اینجا یه عالمه دوست پیدا کردی. با دوستای منم دوست شدی. با عمو سامان که حسابی میونه ات خوب بود تا وقتی همسرش اومد . از اون به بعد دیگه تحویلش نگرفتی. با خاله دنا هم حسابی دوست شدی مخصوصا از شب شام گروهی توی رستوران!!! هر دو تاشون موقع ناهار کلی بهم کمک میکنن. تو رو میبرن ددر تا من بتونم ناهار بخورم  .


با کارکنان هتل هم حسابی دوستی, با خانم فروشنده توی راهروی هتل هم همینطور. حسابی بهش میخندی, اونم هر روز بهت شیرینی میده آرام. یه دفعه هم به دستت یه دستبند چشم و نظر بست.  یه شب هم که با هم جلوی هتل بودیم و تو داشتی خیابون و فواره رو تماشا میکردی , رفتی بغل یکی از کارکنان هتل و دیگه نمیومدی بغل من تعجب !!! 
راه رفتنت از اول ماه تا اخر ماه حسابی پیشرفت کرده. تقریبا میدوی !!! خیلی تند راه میای و حسابی با نمک. اینجا هر کی میبینتت قربون صدقه ات میره محبت. با اینکه یه عالمه نی نی هست اما برای همه جذابی. ترکها و عربها میگن ماشالله, اروپایی ها هم میگن wow, she is so cute  . ...یه روز ناهار که توی رستوران هتل بودیم یکی از پرسنل هتل هم بهت یه توپ کوچولوی بسکتبال هدیه داد زیبا . 

اوایل صبحها زود بیدار میشدی و سه تایی میرفتیم صبحانه میخوردیم اما بعد از یک هفته ساعت ۹بیدار میشدی یا یکم زودتر و من تنهایی میرفتم دلشکسته. اما ظهر برای ناهار تو رو با خودم می بردم رستوران. همه دوستام باهات بازی میکردن. مخصوصا خاله آنا که بالاخره باهاش دوست شدی تشویق.  تازه فارسی هم یاد گرفته و بهت میگه : سلام ، اسم من آنا هست .  خاله دیلان و بقیه هم یاد گرفتن و میگن رستا بیا، بیا جوجو!!!

بعضی وقتها که نمیذاشتی من ناهارمو بخورم با خاله دنا یا عمو سامان میرفتی ددر تا من  غذامو بخورم.یه دفعه که روی میز سالاد با کدو حلوایی پنگوین درست کرده بودن رفتی بغل خانوم پینار که جوجو ببینی و حسابی خوشت اومد . از هیجان جیغ میزدی 

 

لقبی هم که بهت دادم کوالا هست . چون همیشه چسبیده بودی به گردن من . My little Koala !!

 

عاشق آسانسور شدی. سوار که میشی میدوی سمت شیشه و من تا 3 میشمرم ، آسانسور حرکت میکنه و تو ذوق میکنی دخترم . از پله برقی های داخل ساختمان هتل هم که میره طبقه پایین و فروشگاه هست خوشت میاد . دوست داری بالا پایین بریم و بعدش هم از دیدن مانکن های نی نی ذوق میکنی خندونک.

 

اوایل می بردمت حمام همش گریه میکردی . حمام هتل برات ناشناخته بود. بعد از مدتی تصمیم گرفتم بذارمت زمین. یه زیر انداز انداختم کف حمام که سر نخوری و میذاشتم روش وایسی و بعد میشستمت. دیگه گریه نکردی . هر وقت میومدی حمام میگفتی اوهو اوهو خندونک

 

دختر گلم هر وقت با بابا محسن یا باباجون صحبت میکنیم ، عکسشون رو روی گوشی ، یا تصویرشون رو روی مکالمه تصویری میبوسی بوس . خودت هم اینکارو برای اولین بار انجام دادی . دختر با احساس من 

8 سپتامبر یعنی 17 شهریور بالاخره بابا محسن و باباجون و خاله زینب تونستن بیان پیشمون  . من با خاله دیلان از ترکیه کلی تلاش کردیم تا تونستیم یه آپارتمان نقلی تر و تمیز با قیمت مناسب ، نزدیک به هتل خودمون پیدا کنیم  . عصر روز دوشنبه تو و مامانی رویا رو بردم اونجا و خودم ساعت 7:30 حرکت کردم به سمت فرودگاه آتاتورک . پرواز قرار بود ساعت 20:30 بشینه . من 20:25 رسیدم جلوی دری که مسافرها ازش میومدن بیرون .  از روی تابلوی فرودگاه چک کردم و دیدم یه ربع زودتر رسیدن. کمی منتظر شدم و بالاخره عزیزانم رو دیدم بغل. با هم اومدیم پیش مامانی و دختر گلم. رستای نازم خیلی خیلی خیلی صحنه قشنگی بود . باباجون رو که دیدی خوشحال شدی و خندیدی و رفتی بغلشون محبت. بابا محسن رو که دیدی شگفت زده و مبهوت موندی . تقریبا بغض کرده بودی غمگین. عزیز دلم اشکمون رو در آوردی . معلوم بود که حسابی دلت برای بابا تنگ شده بود محبت.

از فرداش دیگه خوشحال و خشنود تا 11 میخوابیدی و بابا محسن گرسنه میموند چون هتل تا ساعت 10:30 صبحانه میداد گیج. نتیجه اینکه من واسش آوردم توی اتاق. سه شنبه شب هم با بابا محسن رفتیم که برات کادوی تولد بگیریم اما اون چیزی که مد نظرمون بود پیدا نشد . خاله دنا و عمو سامان هم داشتن برات کادو می خریدن . راستی یادم نره 4 تا کادو هم قبلا از خاله آنا، خاله اسلاجانا از مونتنگرو ، خاله ادینا و عمو بویان از بوسنی و هرزگوین گرفتی .

چهارشنبه 10 سپتامبر، 19 شهریور ، از صبح خاطرات سال قبل برام زنده میشدن محبت. گل دختر من ساعت 16:10 بدنیا اومده بود . ساعت 5 که کلاسم تموم شد، از طرف هتل یه کیک خوشگل برای تولد شما و البته لیو از روسیه آوردن  .

کیک تولد رستا از طرف هتل

کلی داستان  عکس اندازون .... البته اونقدر مشغول عکسهای خانوادگی شدیم که دیر شد و نشد یه عکس دسته جمعی بگیریم غمگین. همه کلی برات آرزوهای خوب کردن دخترم  .

اینم از برگه یادگاری تولد رستا خانوم

برگه یادگاری تولد رستا 19 شهریور 10 سپتامبر 2014. استانبول

خوشحالم که در اولین تولدت تنها نبودیم و تونستیم دور هم جمع بشیم  . جای مامانی اقدس و باباجون علی خیلی خالی بود. 

تولد رستا 19 شهریور 10 سپتامبر استانبول

اندر احوالات سخنوری شما در ماه 12 باید بگم که لغات زیر به قبلی ها اضافه شد  : 

مامان

مامانی 

بابا

beeim da = بریم ددر

هاپو

gobe = گربه

قووووووووووووررررررر = صدای قورباغه

میقام = می خوام

اینا = از اینا

عتس = عکس

بع = بع بع

تموووووم= تموم شد ( وقتی میخوام پاهاتو بشورم میگم تموم شد دیگه تموم شد، تو هم میگی تموووم)

آب ب = آب بازی

کو = کو ( دستت رو هم با تعجب حرکت میدی و میگی کو ... مثل این عکس ) 

رستا در کنار اسکله امینوو استانبول

 

دختر قشنگم تمام این ماه رو هر وقت شبها پا میشدی شیر میخوردی بعدش دست منو می بوسیدی . گاهی اوقات توی خواب هم دستت رو می مالیدی روی  دستم و بعدش بوسش میکردی بوس. کلا خیلی منو و مامانی رو بوسیدی. البته ناگفته نماند آثار کبودی روی دستامون هم کم نبودااااا خندونک. جای دندونای کوچولوی شما زبان

خیلی خوشحالم که این فرصت پیش اومد و شبها روی تخت کنار خودم خوابوندمت. اون شبهایی که خیلی گریه میکردی آخرش میومدی سرتو میذاشتی  توی بغلم و دستم و ناز میکردی و میخوابیدی  . با اینکه شبهای سختی بود اما خیلی لذت بردم ازش . دوستت دارم رستا 

پسندها (1)

نظرات (0)